یاد باد آن که سر کوی توام منزل بودراست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاکدل چو از پیر خرد نقل معانی میکردآه از آن جور و تطاول که در این دامگه استدر دلم بود که بی دوست نباشم هرگزدوش بر یاد حریفان به خرابات شدمبس بگشتم که بپرسم سبب درد فراقراستی خاتم فیروزه بواسحاقیدیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بودبر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بودعشق میگفت به شرح آن چه بر او مشکل بودآه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بودچه توان کرد که سعی من و دل باطل بودخم می دیدم خون در دل و پا در گل بودمفتی عقل در این مساله لایعقل بودخوش درخشید ولی دولت مستعجل بودکه ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود